نیستی و نمی بینی نبودنت را عاشقت را دیوانه ات را شمع سوخته ات را
نمی چشی طعم لحظه لحظه خواستنت را
نمی بینی گریه هایش را سوختنش را ساختنش را ویرانیش را دیوانگی اش را
فریادش را که چگونه صدایت می زند
اشک هایش را که چه مادرانه صورتش را نوازش می کند
نمی بینی که چه مظلومانه خدا را التماس می کند برای یک بار دیدنت یک بار بوسیدنت